۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

تولد نیم سالگی


من شش ماهه هستم. وزنم 8 کیلوگرم است و قدم 70 سانتی متر. برای خودم آقایی شدم.






شب یلدا تولد شش ماهگی یا همون نیم سالگی من بود.























من دارم می خندم روی تشکی که از اول به دنیا اومدنم روش عکس دارم. حالا معلوم می شه چقدر بزرگ شدم.




من و عمه ساناز. چقدر هم عمه ام خوشحاله که منو بغل کرده.











کلاه منگوله دار خوشگل و البته با لباس آستین کوتاه.
















این عکس در مخالفت با حجاب اجباری گرفته شده!!!! بعله حتی منم مجیدم.





من با مامان و بابام و بابا اصغر و مامان آتی (مامان بزرگ و بابابزرگم) رفته بودم مشهد. موقع برگشتن از بندر ترکمن برام لباس ترکمنی خریدن که فعلا برام بزرگه. تو این عکس هم خودم چوب لباسی رو گرفتم!!! بعله ما اینیم.




۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

ماه ششم زندگیم را شروع می‌کنم







عکس دسک‌تاپ کامپیوتر بابا سیاوش!!!











من خیلی خوشگل می‌خندم و دائم با دستام بازی می‌کنم.

















































تو این عکس ‌ها تازه برای اولین بار غذا خوردم.







چه لمی دادم تو بغل بابا سپهرم! چه ژستی گرفتم که بابابزرگم ازم عکس بگیره!
این عکس دسک‌تاپ کامپیوتر عمه سانازمه!!!























من توی خواب خیلی خیلی نازم؛ نه؟

















دارم تلفنی با مامان عاطی (مامان مامانم) صحبت می‌کنم!!!






یادتون میاد عمه‌ام یه کلاه و شال‌گردن برام بافته بود؟ بهم میاد؟





خوب من از فردا شش ماهگی رو شروع می‌کنم. الان وزنم هفت کیلو نیمه و قدم 66 سانتی‌متر. غذا خوردن رو با خوردن لعاب برنج شروع کردم و قراره به زودی در روز یک وعده از غذای روزانه‌ام رو به جای شیر مامانم فرینی بخورم.








۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

مهمانی

































































من از دیروز صبح تا امروز عصر با مامان و بابام خونه مامان بزرگ و بابابزرگم بودم. با خنده هام کلی دلبری کردم. عمه و بابابزرگ و بابام هم هی ازم عکس گرفتن. اینم چند تا از این عکس هاست. به نظر خودم که خیلی بزرگ شدم. الان وزنم 6 کیلو و 600 گرمه و قدم 63 سانتی متر. و یادتون که نرفته من سه ماه و نیمه هستم.















۱۳۸۸ مهر ۱۷, جمعه

عکس های آتلیه











حدود یک ماه پیش من با مامان و بابام رفتم آتلیه عکاسی و آقای عکاس مهربون یک عالمه از من عکس گرفت. این عکس های بالا چندتا از اون عکس هاست. نظرتون چیه؟ خوشگلم؟

.

.

.













۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

تولد بابام

امروز تولد بابا سپهرمه.
پنج شنبه مامان بزرگ و بابابزرگ و عمه سانازم اومده بودند خونه ما برای تولد بابام. اما همه دلشون کباب شد. چون من مریض بودم! سرماخوردگیم خوب شده بود ولی آنتی بیوتیکهایی که خورده بودم حسابی معده ام رو ریخته بود به هم انقدر گریه کردم که مامان و بابا و بابابزرگ برم داشتن و بردن بیمارستان تخصصی کودکان. یکی از دوستان مامانم هم اسمش سپیده جونه باهامون اومد که راحت بیمارستان رو پیدا کنیم. البته من تا نشستم تو ماشین حالم بهتر شد و آروم شدم و شروع کردم به دلبری. دکترم گفت حرکتهای ماشین برام خوبه ولی بقیه معتقدن من عاشق سپیده جون شدم و از دیدنش خوشحال شدم که حالم بهتر شده.

خلاصه که عمه ام اصلا نتونست از من با کلاه و شالگردن عکس بگیره. عمه کلاه و شال گردن سفیدم رو همون شب تموم کرد و یه شالگردن قرمز رو شروع کرد! ظاهرا دوباره پاییز شده و موتور بافندگی عمه خانوم روشن شده!

۱۳۸۸ مهر ۱, چهارشنبه

کلاه و شال گردن دست باف

هفته پیش که یه کم هوا سرد شد من سرما خوردم! حتی سرفه هم میکردم و با سرفه‌هام دل مامان و بابا و مامان بزرگ و بابابزرگم رو ریش می‌کردم. بابام برای مامان بزرگم تعریف کرده بود که من زبونم رو لوله می‌کنم و از دهنم درمیارم و سرفه می‌کنم.

مامان و بابام به این نتیجه رسیدن که باید کلاه سرم کنن که سرما نخورم. ولی چون تو این سه ماه من خیلی زود بزرگ شدم، هیچ کدوم از کلاهام دیگه اندازم نیست. این شد که عمه سانازم تصمیم گرفت برام یه کلاه و شال گردن ببافه. البته شال گردن رو قبلا بافته بود، وقتی من هنوز دنیا نیومده بودم! ولی کلاه رو صبر کرده بود تا من دنیا بیام و ببینه اندازه سرم چقدره. ظاهرا من آدم کله گنده‌ای هستم. دور سرم 42 سانتی متره و قد کلاهم 19 سانتی متر! البته اینها نتیجه اندازه گیری‌های مامان و بابامه. پیش خودمون بمونه عمه‌ام باورش نمی‌شه قد کلاه من 19 سانتی متر باشه برای همین هم هنوز دونه‌های کلاه رو کور نکرده که فردا بیاد خونمون و دقیق کلاه رو برام اندازه کنه، بعد کار بافتن رو تموم کنه. فردا حتما عمه ساناز ازم عکس می‌گیره و براتون اینجا میذاره با کلاه و شال گردن سفید بافتنی.

۱۳۸۸ شهریور ۳۱, سه‌شنبه

چندتا عکس از این سه ماه(3)



من بزرگ شدم، نه؟









من و بابام!








من عاشق حمام هستم









و بعد از حمام خیلی راحت می خوابم.








این خانومه که من رو بغل کرده خانوم الماسی معلم مادربزرگمه! یعنی این خانومه معلم مامان مامانمه!

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

چند تا عکس از این سه ماه (2)


خنده ام قشنگه؛ نه؟




سر من چقدر از سر بابام کوچولوتره! همه معتقدن من تو این عکس شبیه بچه گربه افتادم!


اولین جشن تولدم. که تو 5 روزگیم جشن گرفته شد. کیکم چقدر خوشگله.







من و عمه ساناز








من اومدم خونه، وقتی دو روزم بود. این سبد خوشگل رو هم مامان عاطی مامان بزرگم (مامان مامانم) برام درست کرده. میبینین چه خوشگله!!!

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

چند تا عکس از این سه ماه (1)











این عکسها که نیازی به توضیح نداره، داره؟








من دارم سه ماهه می شم







سلام!




ببخشید که این مدت هیچ مطلبی اینجا نذاشتم! من که خودم مشغول شیر خوردن و جیش کردن و پی پی کردن هستم و مامانم هم که مشغول شیر دادن به من و تمیز کردن و حمام کردن منه. اینه که اصلا وقت نداشتیم. الان عمه سانازم داره این مطالب رو مینویسه.




چند روز دیگه تابستان تمام میشه و من سه ماهه میشم. یه چند تا عکس از این سه ماه گذشته تو پست بعد از من میتونید ببینید و برای کامنت گذاشتن برای من میتونین اگه آدرس " جیمیل " دارین تو قسمت انتخاب نمایه از اون آدرس استفاده کنین. عمه ام قول میده به زودی سیستم کامنت ها رو بهتر کنه.

عکس این مطلب هم عکس مامان نسیم خوشگلمه یک ماه قبل از تولد من.












۱۳۸۸ مرداد ۱۹, دوشنبه

اولین مطلب این وبلاگ


من بردیا خجسته سمیعی در اولین روز تابستان سال 1388 در شلوغ ترین و پرحادثه ترین زمان ممکن در تهران، بیمارستان لاله متولد شدم. این وبلاگ و آدرس ایمیلم را عمه سانازم همین امروز برایم ایجاد کرده. من امروز برای اولین بار می خواهم بیایم خانه عمه ام مهمانی. عمه ام هم از ذوقش این وبلاگ را برای من درست کرده تا پدر و مادرم را امروز و خودم را وقتی فهمیدم وبلاگ چیست خوشحال کند. ابن عکس بالای این مطلب را هم اولین روز تولدم عمه ساناز ازم گرفته.